گره اميد
نام شفايافته : فرنگيس يوسفي
سن : 48 سال
اهل : شيراز
نوع بيماري : عفونت و وجود غده و درد در سينه
تاريخ شفا:1389
زل زده بود به روبرو . به ضريح زرد و طلايي پنجره فولاد . آنجا كه همه اميدش را گره زده بود به مشبكهاي آن . به نيت شفا .
آيا گره مشكلش وامي شود؟
تشويش در وجودش به كار آزار آمده بود ، اما او ، مثل سپيدار بلند پشت پنجره اتاقش كه در فصل خزان ، راست قامت و مقاوم ، در برابر تندبادهاي فصل سرد مي ايستاد و همچون مادري فداكار ، آخرين برگهاي شاخه اش را چونان فرزندي عزيز، تنگ در آغوش مي گرفت و محكم مي چسبيد ، تا از يورش باد سرد پاييزي، در امان بماند و دست غارتگر باد ، تنها اميد باقي مانده از بهارش را به يغما نبرد ، به اين اتصال و گره، اميد بسته بود .
هوا بدجوري بق كرده بود و ميل به گريستن داشت . مثل دل غمزده او . سرش را تكيه ضريح داد و نگاهش را بست . چشم دلش وا شد .
نوري از آسمان ، همراه با اولين قطرات باران بر زمين تابيد و بر او ، كه كنجاله و مچاله از سرما ، به ديوار چسبيده بود و مي لرزيد .
از تابش نور، گرمايي را در وجودش حس كرد . گرما به درونش نفوذ كرد و او را پر از آرامش نمود .
گره طنابي را كه به رسم بندگي خدا بر گردن بسته و آن سر ديگرش را به نيت سپردن به دست خدا ، بر مشبك پنجره فولاد گره زده بود ، تا به شفاعت صاحب ضريح و عنايت خداوند ، گشوده شود و او مرادش را بگيرد ، وا شد و بر روي پايش افتاد . نگاهش را با شگفتي باز كرد وبا تحير ديد كه ديگر سر طناب نيز باز شده و دو سر وا شده طناب در برابر چشمانش بر روي زمين افتاده است .
از شدت شوق فريادي زد و شنيد كه اصوات شكر ، از زبانش به بيرون مي ريزد . او كه تا لحظه اي قبل، زبان گفتن نداشت ، حال با زبان خويش شكر مي گفت و خدا را سپاس مي گفت .
نگاهش را به آسمان قيرگون ابرآلود داد ، تا اشك ابر ، صورتش را شستشو دهد . آنقدر خوشحال بود كه سرما را حس نمي كرد و سوز سرد بوران و باد پاييزي در وي اثري نداشت . هر چه خوشحالي در عالم بود ، به دلش نشست و او را پر از شادماني كودكانه كرد .
چادرش را به دور تنش پيچيد و كنار ضريح نشست . از ميان مشبكهاي پنجره فولاد ، نگاهش را تا ضريح حرم دواند و در انديشه بيدارش به خلوت يادهاي قديم رفت . خيزاب خاطرات ، او را به كام خود كشيدند و در پيچ و تاب يادبودهاي كهنه گم شد .
كودك بود و پر سوال . با مادرش به مشهد آمده بود . به زيارت . اما او بيشتر در انبوهي جمعيت و كبوتران در پرواز و گلدسته و گنبد طلا و بيرقي كه بر فراز آن با عبور نسيم مي تابيد و صدا مي داد ، مبهوت شده بود .
- اين كفترا مال كيه ؟
او پرسيد و مادر در جوابش لبخند زد :
- معلومه ، مال امام رضا (ع) .
- امام رضا اين همه كفترو واسه چي مي خواد ؟
- نمي دونم . شايد هر كبوتر يه فرشته است . يا سفير يه زائر و شايدم روح زائراي دل شكسته اي كه نتونستن به زيارت بيان .
- چرا زائرا به زيارت امام رضا (ع) ميان ؟
- خب هر كي نيتي داره .
- ما چي ؟
- ما هم اين راه دور و اومديم كه حاجت بگيريم .
- حاجت چيه ؟
- درخواستي كه ما از امام(ع) داريم .
اشك بر همه پهناي صورتش نشسته بود . از كنار ضريح برخاست . اشكهايش را پاك كرد . وضو گرفت و به نماز قامت راست كرد . حال او معناي واقعي حاجت و شفا را دريافته بود و بشكرانه اين دريافت ، دو ركعت نماز شكر خواند .
***
در شيراز زندگي مي كرد . آنجا كه تابستانها ، كوچه هايش پر از بوي خوش اقاقيا مي شود و آدم در گذر از آن غرق در سرمستي مي گردد. زندگي اش همچون گل زيبا بود و پر از عطر مهرباني و عشق . با همسر و فرزنداني خوب و صميمي.
اما گويي شادي ، مسافر موقت اين زندگي آرام بود . عصر يك روز پاييزي كه درختها هم در برابر باد خزان جامه تهي مي كردند ، تندباد حادثه اي ، رخت شادي را از درخت زندگي او جدا كرد .
دردي به جانش افتاد كه صدا را در گلويش خفه كرد . جز آه ، كلامي به گفتن نداشت . تك سرفه هاي دلخراش ، چون صداي شلاق مرگ در فضاي سرد و بي روح اتاقش مي پيچيد . هرگاه سرفه به سراغش مي آمد ، مثل آن بود كه كسي به سينه ا ش خنجر فرو مي كرد . خس خس و درد سينه چنان آزارش مي داد، كه بارها حتي آرزوي مرگ كرده بود. گفته به زبانش نمي آمد . گويي گنگ و لال شده بود . وقتي مي خواست چيزي بگويد ، حرف در ميان لبانش مي خوابيد. آنوقت او در گوشه اي كنجاله مي شد و دستها را زير چانه مي داد . نگاه ماتش به كنجي خيره مي ماند و بي كلام ، بر دردهايش مي گريست . اين كار هماره او بود به وقت درد .
يك روز كه در زجر بيماري ، در خويش فرو رفته و نگاهش دور بود و دردآلود ، خاطره اي بيادش خزيد . خاطره خوش زيارت . نيت . حاجت .
در درونش غوغايي برپا شد ، يادش به كوچه پس كوچه هاي كودكي سرك كشيد و روزهاي خوب زيارت در خاطر بيمارش زنده شد .
يادش آمد كه مادرش مي گفت : زائراي امام رضا (ع) هر كدام به نيتي و حاجتي به زيارت ميان .
پس حالا كه او پر از حاجت و نياز بود ، چرا زائر امام نشود ؟
از اين خيال وجد انگيز ، موجي از احساس ، درياي وجودش را متلاطم كرد .موجي كه با همه تلاطمش ، پر از آرامش و فرح بود .
بار سفر را بست ، دل را برداشت و راهي شد .
دو سال رنج و دردش را با ريسماني به ضريح پنجره فولاد گره زد و به امام (ع) گفت :
- اين درد دارد مرا مي كشد. آنرا به نيت شفا نزد تو آورده ام . نمي روم تا حاجتم را روا كني . مي گريم تا بر من دل بسوزاني . مي ميرم ف ولي نااميد و دست خالي از حرمت باز نمي گردم .
همه شرط و بيع هايش را كه با امام (ع) كرد . در كنار ضريح نشست . انتظارش پر از اميد بود .هوا نيز پر از سرماي استخوان سوز پاييزي. به روي خود نياورد . غروب رسيده بود كه باد ، ابرهاي سياه و ضخيمي را تن پوش آسمان كرد . سرما بيشتر شد . كسي به او گفت كه بهتر است به داخل حرم برود . اما او گفت : طنابي را كه به حاجت بر ضريح بسته ام ، باز نخواهم كرد ، تا شفايم را از آقا بگيرم . سرما كه سهل است ، اگر از آسمان تگرگ و سنگ هم ببارد ، باز من اين دخيل بندي به عنايت آقا را رها نخواهم كرد ، تا آنگاه كه كامروايي نصيبم شود .
زل زده بود به روبرو . به ضريح زرد و طلايي پنجره فولاد . آنجا كه همه اميدش را گره زده بود به مشبكهاي آن . به نيت شفا .
كي چشمهايش را بست ؟
خوابش برد يا نه ؟
رويا بود كه ديد ، يا واقعيت ؟ نمي دانست . گيج و منگ شده بود . در وجودش دو قطب متضاد در درگيري مداوم بودند . خوف و رجا . بيم و اميد . شادماني و ياس . شادي و غصه . گريه و خنده .
نوري را حس كرد كه از بالا به پايين آمد . وجودش را گرم كرد و دوباره به بالا برگشت . نوري كه نور اميد را در دلش زنده كرد . نور شفا .
الآن ماهها از آن رخداد غريب و زيبا مي گذرد و او حتي يكبار هم زشتي آزار آن درد را نديده و حس نكرده است . گويي درد براي هميشه از او دور شده است .
همه دنيا مال من است
نام شفا يافته : ميثم مير احسني .
اهل : تهران .
دانشجوي سال سوم دانشگاه امير كبير در رشته كامپيوتر.
سن 22 سال .
نوع بيماري : سرطان .
همه دنيا مال من است ,اگر شفاي برادرم را از آقا بگيرم .اگر چنين بشود , ديگر از خدا چيزي نخواهم خواست . به خدا قسم تا آخر عمر خادمي زائران آقا را خواهم كرد .
***
من به شفا اعتقاد داشتم , اما چون وقوع آن را به چشم نديده بودم , نوعي شك و شبهه در خانه دلم ريشه دوانده بود ,كه رنجم مي داد. هميشه آرزو داشتم ,يكبار هم كه شده , از نزديك شاهد شفا يافتن كسي در حرم باشم , تا اين شبهه از صفحه دلم پاك شود و نخ اعتقادم به اين موضوع , محكمتر از هميشه گردد .
آه ....كه زندگي با آدم چه بازيها دارد . هيچوقت تصور نمي كردم روزي , براي گرفتن شفاي برادرم , قفل توسل به مشبك ضريح پنجره فولاد ببندم و با ايماني محكم , بدون هيچ شك و شبهه اي در دل , شفاي وي را از امام (ع) درخواست كنم .
ميثم جوان محجوب , معصوم و باايماني بود كه در درس , بسيار ساعي و كوشا بود . وي در سال سوم دانشگاه تحصيل مي كرد و در دانشگاه هم , جزو دانشجويان برتر محسوب مي شد . مشكل او از دو ماه قبل , با تك سرفه هايي خشك و صدادار شروع شد و اصلا در باور كسي نمي گنجيد كه اين سرفه ها , به اين زودي ,وي را از پاي در آورد و از درس و دانشگاه بيندازد .
ابتدا تصور مي شد سرما خوردگي است . بعد گفتند سينوزيت يا حساسيت است , ولي هيچكدام نبود و حال ميثم روز به روز بدتر و وخيم تر مي شد . پس از دو ماه بالاخره تشخيص دادند كه بيماري او يك بيماري معمولي نيست و بايد مورد آزمايش قرار بگيرد . او را در بيمارستان بستري كردند و پس از آزمايشهاي گوناگون , دكتر معالجش رو به من كرد و پرسيد :
- شما چي كاره مريض هستيد ؟
گفتم : خواهرش هستم .
گفت : متاسفانه بيمار شما به نوعي سرطان غدد لنفاوي مبتلا شده كه اصطلاحا بهش لنفوم ميگن . لنفوم دو نوعه , هوچكين و نان هوچكين . اگر از نوع اول باشه , خوشبختانه , قابل درمانه . اما اگر خداي ناكرده از نوع دوم باشه , درمانش بسيار سخت و احتمال بهبوديش , بسيار ضعيفه .
احساس غم انگيزي , قلبم را فشرد و بي آنكه خود بخواهم گلوله اشكي در خانه چشمهايم روئيد و به شكل قطره اي از گونه هايم فرو غلتيد . پرسيدم :
- چاره چيه دكتر ؟ چيكار بايد كرد ؟
نگاه مايوسش را به صورتم ريخت و با لحني كه از آن غم مي باريد , گفت :
- توكلتون به خدا باشه . ابتدا بايد آزمايشهاشو كامل كنيم , بعد كه به تشخيص واضح در مورد نوع بيماري رسيديم , تصميم قطعي رو خواهيم گرفت .
***
آفتاب همه حياط خانه , تا سينه كش ديوار شرقي را خورده بود . هوا خشك و خسته و دلمرده بود . سكوتي گس , در اتاق حكمفرما شده بود . هيچكس حرفي نمي زد و يا جرات شروع صحبت را نداشت . همه به هم نگاه مي كردند و منتظر بودند كه بالاخره كسي چيزي بگويد و اين سكوت سنگين را بشكند .
ساعت ديواري اين كار را كرد و چند باركشدار و خشك و متناوب فرياد كشيد .صداي ناقوس مانند زنگ ساعت , در سكوت مچاله شده اتاق , موج زد و از لاي در به بيرون رفت و باز سكوت بر اتاق حكمفرما شد وكسي حرفي نزد . در اين سكوت دلگير و خفه كننده , افكارم كش آمد و مثل تار عنكبوت به دور بدنم پيچيد .
- جواب آزمايش ميثم چه خواهد بود ؟ اگر از نوع خطرناك و غير قابل درمان باشه , چيكار كنيم ؟ بهش چي بگيم ؟ چطور مجابش كنيم كه با درد و رنج بسازه , تا مرگ چون مسكني به سراغش بياد ؟
صداي زنگ دار پدر در زير سقف سكوت گرفته اتاق پيچيد و رشته افكارم را از هم گسست.
- تو مرضيه . با من به بيمارستان بيا تا جواب پاتولوژي ميثم رو بگيريم .
نميدانم چرا پدر مرا انتخاب كرد . مگر طاقت من بيشتر از ديگران بود ؟ او كه گويي افكارم را خوانده بود , جوابم را داد .
- تو از همه به ميثم نزديكتري . تاب و توانت هم از همه بيشتره .
اين را راست مي گفت . در ميان خانواده , هيچكس مثل من با ميثم دوست و صميمي نبود . رابطه ما از رابطه خواهر و برادري فراتر رفته بود . من سنگ صبور او بودم و او ياور و پشتيبان من . اما در داشتن تاب و توان بيشتر , چندان به خودم اطمينان نداشتم . به هر حال قبول كردم و با پدر همراه شدم , هر چند مي دانستم كه بسيار سخت است . اين انديشه دمي رهايم نمي كرد كه:
- اگر جواب آزمايش مثبت باشد و ميثم دچار بيماري نان هوچكين شده باشد , من چگونه طاقت بياورم؟ چگونه جلوي باران اشكم را بگيرم و سكوت كنم تا ميثم از واقعيت چيزي نفهمد ؟ خدايا خودت ياريم ده .
توكل به خدا كردم و رفتم .
***
خورشيد در پس كوههاي مغرب گم مي شد و آفتاب ,آخرين نيزه هاي زرد رنگ خود را از سرشاخه هاي درختان و هره بامها برمي چيد و مي رفت , كه به بيمارستان رسيديم . وقتي وارد شديم , پدر به گوشه اي رفت و نشست . از من خواست تا به نزد دكتر بروم و جواب آزمايش را از او بگيرم . حالت پدر را درك مي كردم . در آن لحظه , حكم محكومي را داشت كه براي شنيدن راي قاضي آمده باشد . طاقت شنيدن را نداشت .
جلوي مطب دكتر چند لحظه ايستادم , افكارم را متمركز نمودم و سعي كردم بر خودم مسلط باشم .
مدام زير لب دعا مي خواندم و خدا را به همه پاكان درگاهش سوگند مي دادم كه عنايتي كند و جواب آزمايش ميثم , آني باشد كه قابل درمان و بهبودي باشد . نگاهي به پدر انداختم . روشنايي اشك در چشمانش از دور برق مي زد . نگاهم را از وي كندم و خواستم در اتاق دكتر را باز كرده و داخل شوم, كه در باز شد و دكتر همراه با ميثم از اتاق بيرون آمدند . دكترهمينكه چشمش به من افتاد , مرا به كناري كشيد و در حاليكه برگه آزمايش ميثم را به دستم مي داد گفت :
- متاسفانه برادر شما دچار بدخيم ترين نوع بيماري سرطان لنفوم شده است .
احساس كردم خون رگهايم منجمد شد . سرما به زيرجلدم دويد و عرق سردي بر پيشاني ام نشست . پاهايم قدرت نگهداري تنم را از دست دادند و چيزي نمانده بود كه بر روي زمين سقوط كنم . نگاهم به ميثم افتاد كه در گوشه ديوار كز كرده بود و با چشماني كه رنگ غم گرفته بود به من مي نگريست. گويا مي خواست از عكس العمل من همه چيز را بفهمد . سعي كردم بر خودم مسلط باشم . تمامي قدرتم را به پاهايم دادم تا از سقوط من جلوگيري كنند و لبخندي مصنوعي بر چهره ام نشاندم تا وسيله اي براي گول زدن موقتي ميثم باشد . دكتر همچنان حرف مي زد و من گيج و گنگ , تنها حركات لبهايش را مي ديدم .
از آن روز برنامه شيمي درماني ميثم آغاز شد . دكتر كه تلاش و اميد زايدالوصف ما را در بهبود ميثم مي ديد , دارويي را تجويز كرد و گفت :
- اين دارو چنانچه به خون بيمار بخورد , احتمال اندكي به بهبود وي خواهد بود . اما قيمت دارو بسيار گران و كمياب است .
ما كه در آن وضعيت , حكم در سيل افتاده اي را داشتيم , كه براي نجات خود به هر حشيشي دست مي يازد , قبول كرديم كه از آن دارو هم براي بهبود ميثم استفاده شود . اما هيچكدام از شيوه هاي درمان , كارگر نيفتاد و ميثم هر روز بدتر مي شد .
غبار غم بر در و ديوار خانه نشسته بود و اشك تنها مرهمي بود كه بر درد خود مي ريختيم , اما چه سود كه درماني حاصل نمي آمد .
***
سياهي شب , مثل يك چادر سياه , همه شهر را در خود پيچيده بود و خانه در ظلمت شب غرق شده بود. همه اهل منزل , خسته از دوندگيهاي بي ثمر , و تلاشهاي بي اثر , در خوابي عميق فرو رفته بودند. ناگهان فرياد پدر در زير سقف تاريك اتاق پيچيد و فرشته خواب را از چشمان همه فراري داد .
- چي شده ؟ خواب ديدي ؟
- آره خواب ديدم . وه كه چه روياي زيبايي بود .
- بگو . تعريف كن .
- خواب ديدم كه با هم به مشهد رفته ايم و امام (ع) , ميثم را مورد عنايت خود قرار داده اند .
مادر با تحير گفت :
- عجيبه . من هم خواب غريبي ديدم .
- خواب غريب ؟
- بالاي نردبان بسيار بلندي ايستاده بودم و زير پايم , چاهي شگرف و سياه بود . كسي به من مي گفت كه از نردبان پايين بيايم و داخل چاه تاريك و مخوف شوم . اول مي ترسيدم , اما صدايي كه لطافتش , بيم وهراس را از تن مي تاراند , نهيبم زد كه : داخل شو .
از نردبان پايين رفتم و همينكه به پايين چاه رسيدم , تاريكي رخت خود را جمع كرد و ذلال نور و آب , باغ بزرگ و سرسبزي را در برابر نگاهم روشن ساخت .
خواب , گاهي راهنما و پيام رسان است و بدين ترتيب روياي غريب مادر و خواب زيباي پدر را به فال نيك گرفتيم و چند روز بعد راهي مشهد شديم .
يك شادي گنگ و مبهم , همراه با يك نوع اضطراب نامفهوم , به جانم افتاده بود . نويد يك اميد در دلم جوانه زد كه از اين سفر دست خالي بر نخواهيم گشت . صداي كشدار و زوزه مانند موتور اتوبوس كه سربالايي تندي را طي مي كرد , مثل لالايي خواب , در گوشهايم زمزمه كرد و رخوت يك خواب عصرگاهي را در وجودم پيچاند . خواب بودم و بيدار . مي شنيدم و نمي شنيدم . مي ديدم و نمي ديدم . حس مي كردم ونمي كردم . حالت عجيبي داشتم . هم در اين دنيا بودم و هم در دنياي خواب .
حرم شلوغ بود . مرد و زن و كوچك و بزرگ در صحن هاي حرم در آمد و شد بودند . زمزمه دعا در فضا جاري بود . بوي عطري به دماغم خورد . صدايي آمد :
- پرتقال مي خوري ؟
- نه . ميل ندارم .
اتوبوس همچنان زوزه مي كشيد و صداي هوهوي باد , در گوشهايم مي پيچيد . كبوتري از بام حرم پايين آمد و دور سر ميثم , چند بار چرخيد . بعد بالا رفت , اوج گرفت و بر بلنداي گنبد حرم نشست . تك سرفه هاي دلخراش ميثم , مثل صداي تازيانه , در گوشم پيچيد و مثل خنجر قلبم را سوراخ كرد . پدر چند بار به پشتش زد و او را بر روي صندلي جابجا كرد . كبوتر اطراف را نگاه مي كرد . گويي چشمانش به دنبال چيزي مي دويد . نگاهش بر روي ميثم ساكت ماند . اتوبوس سرعت گرفت . صداي زوزه مانندش را باد با خود برد . سرم به سمتي خم خورد و بر شانه مادر آرام گرفت . مادر چادر را بر روي سرم مرتب كرد و صورتم را پوشاند . شب شد . تاريكي همه جا را پر كرد . گاهي , ستاره اي از دل سياهي , بيرون مي زد و مواج و بي رنگ در پس ابري گم مي شد . ميثم كنار ضريح نشست و مچاله شد . دستهايش را در مشبك ضريح قفل كرد و پيشاني بر آن كوبيد . صداي گريه اش را مي شنيدم . گريه بچه بود . مادرش او را بغل زد و سعي كرد بخواباندش . ميثم خوابيد . من در كنارش نشستم و نگاهش كردم . كبوتر دوباره دور سرش چرخيد و رفت . اين بار بر بام سقاخانه نشست و با چشمان بي تابش به ما خيره شد . مردي با صداي بلند و لهجه دار , شعري را با آواز سر داد و از همه خواست بر محمد و آلش صلوات بفرستند .
صداي صلوات مسافران در زير سقف كوتاه اتوبوس پيچيد و از لاي شيشه هاي آن به بيرون رفت و در هوهوي باد گم شد . جمعيت بار ديگر صلوات فرستادند . اين بار بلند تر و كشيده تر و پيكر مچاله شده ميثم را بر روي دست بلند كردند و با خود به سمت در خروجي صحن بردند . از جا برخستم و به سوي جمعيت دويدم . در برابرشان ايستادم و فرياد زدم :
- برادر مرا به كجا مي بريد ؟
اتوبوس ترمز كرد و ايستاد . جمعيت ايستاده بودند و بر و بر نگاهم مي كردند . ميثم از بالاي دستهاشان به من مي خنديد . مادر شانه هايم را مي ماليد و در حاليكه تكانم مي داد , صدا زد :
- پاشو . رسيديم . چرا داد مي زني ؟ خواب ديدي ؟
پلكهايم را از هم گشودم , مادر بر روي سرم خم شده بود و با ترديد نگاهم مي كرد . مسافران در حال پياده شدن از اتوبوس بودند . ما نيز از پي آنان پياده شديم . گنبد زرد امام رضا (ع) , از دور , نوراني و درخشان به چشم مي نشست .
چهار روز در مشهد بوديم . چهار روزي كه با گريه و دعا و عشق گذشت . صبح روز چهارم , در زيارت وداع با امام (ع) , هرآنچه كه در دل داشتم با او گفتم و با ضجه و گريه از او خواستم , شفاي ميثم را عطا كند .
روز پنجم , روز بازگشت بود . با نااميدي و تشويش , سوار اتوبوس شديم و به تهران برگشتيم .
***
دكتر چند بار عينكش را در روي بيني اش جابجا كرد و برگه هاي آزمايش را وارسي نمود . از زير عينك ذره بيني اش به من و پدر نگاهي انداخت . نگاهش پر سوال و مملو از ابهام و ترديد بود .
- چه اتفاقي افتاده ؟
از ما پرسيد . پدر گفت :
- اتفاق ؟ چه اتفاقي؟
دكتر عينكش را از چشم برداشت . عكسهاي راديولوژي كه از ميثم گرفته بوديم , بر روي صفحه نئون مانندي قرار داد و چراغ آنرا روشن كرد . به دقت به عكسها خيره شد و در حاليكه آثار ناباوري در چهره اش هويدا بود , به سمت ما برگشت و گفت :
- اين عكسها و آزمايشها , نشون مي ده كه بيمارتون بوسيله اتفاقي نادر و غير قابل باور , و شايد هم يك معجزه , از مرضي كه بدان مبتلا بوده اند رهايي يافته و شفا گرفته اند . در اين آزمايشها هيچ نشاني از ابتلاي بيمار به نان هوچكين مشاهده نميشه .
از خوشحالي از جا پريدم و فرياد كشيدم :
- ممنونم آقاي دكتر . انشااله هميشه خوش خبر باشيد .
همانجا بر زمين نشستم و سجده شكر بجا آوردم . پدر با چشماني خيس , مي خنديد و مي گريست.
هنوز در بهت و حيرت بود و آنچه را شنيده بود باور نمي كرد .